عجائبی از اعجوبه سیر و سلوک حضرت آیت اله سید علی قاضی

 

چهل سال است که در را می کوبم                                                                  

آیت الله نجابت از قول آیت اله قاضی می گوید: «چهل سال است دم از پروردگار عالم زدم. چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی نگذاشت و خدا هم مرا کمک کرد! در این مدت نه خوابی دیدم، نه مکاشفه ای، نه رفیقی، نه همدردی، چهل سال است که در را می کوبم و خبری نیست».

     

 تا که از جانب معشوق نباشد کششی   کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 

اما آیت الله قاضی به این زودی ها خسته نشد. و می گوید: «هر چه بادا باد، در بحر جنون پا می زنم، امشب کشفی نصیبم شد شد، نشد نشد، امشب خوابی دیدم دیدم، ندیدم ندیدم، من کشف نمی خواهم تمام این مدت چهل سال آن هم برای زرق و برق و کشف و کرامتی چند، نه! من معرفـت خودش را می خواهم، من خودش را می خواهم.»

دست از طلب ندارم تا کام من برآید        یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید

           

            علامه قاضی می گوید: «اگر شخص در طلب، استقامت پیدا کرد، اسم اعظم در روح او جا پیدا می کند و آن وقت لایق اسرار ربوبی می گردد.» و خود چون استقامت دارد، سرانجام صدای فرشتگان را می شنود که:

«ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون: آنان که گفـتند پروردگار ما الله است و بر این ایمان پایدار ماندند، فرشتگان بر آن ها نازل شوند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی نداشته باشید و شما را به همان بهشتی که وعده دادند بشارت باد. سوره فصلت آیه 30».

.

فـتح بـــاب برای آیت الله قاضی

آیت الله قاضی همیشه نماز مغرب و عشاء را، در حرمین شرفین امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) به جا می آورد، یکبار چون به حرم حضرت ابوالفضل (ع) می رسد، با خود می اندیشد که تا به حال در مدت این چهل سال هیچ چیز از عالم معنا برایم ظهور نکرده، هر چه دارم به عنایت خدا و به برکت ثبات است.

در راه، سیّد ترک زبانی که دیوانه است، به طرف او می دود و می گوید؛ سیّد علی، سیّد علی، امروز مرجع اولیاء در تمام دنیا حضرت ابوالفضل (ع) هستند، و او آن قدر سر در گریبان است که متوجه نمی شود آن سید چه می گوید! به حرم حضرت ابوالفضل(ع) می رود. اذن دخول و زیارت و نماز زیارت می خواند و می خواهد که مشغول نماز مغرب شود.

آیت الله نجابت می گوید: «تکبیره الاحرام را که گفـت، می بیند که وضع در اطراف حرم حضرت ابوالفضل(ع) به طور کلی عوض می شود، آن گونه که نه چشمی تا به حال دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب بشری خطور کرده است. قرائت را کمی نگه می دارد تا وضع تخفیف یابد و بعد دوباره نماز را ادامه می دهد، مستحبات را کم می کند و نماز را سریع تر از همیشه به پایان می رساند. به حرم امام حسین(ع) نمی رود و به دنبال جایی خلوت به خانه رفـته و برای این که با اهل منزل هم برخورد نکند به پشت بام می رود. آن جا دراز می کشد و دوباره آن حال می آید و بیشتر می ماند. تا اهل منزل سینی چای را می آورد، آن حال می رود. نماز عشاء را می خواند و دوباره آن وضع بر می گردد؛ چیزی که تا به حال حتی به گفـته خودش یک ذره اش را هم ندیده است و حالا که دیده، نه می تواند در بدن بماند و نه می تواند بیرون بیاید. دوباره که شام را می آوردند، آن حال قطع می شود و نیمه شب دوباره بر می گردد و مدت بیشتری طول می کشد.» آری و بالاخره درهای آسمان برایش گشوده و فـتح باب می شود. می گوید:

«آن چه را می خواستم، تماماً بدست آوردم و امام حسین(ع) در را به رویم گشود. ابن فارض یک قصیده تائیه برای استادش گفـته؛ من هم یک قصیده برای امام حسین(ع) گفـته ام نمره یک! که کار مرا ایشان درست کرد و در غیب را برایم باز کرد.»

. 

رفع مشکل با مشکل

            این داستان را حاج جواد سهلانی نقل کرده که مرحوم قاضی می گفـت: مدتی بود که ناراحتی فکری برایم پیش آمده بود. غروب می رفـتم مسجد سهله و نماز مغرب و عشا را می خواندم و به مسجد کوفه بر می گشتم. من وقـتی خواستم از مسجد سهله بیرون بیایم، یک نفر از ملازمین مسجد مرا صدا کرد که: آقا! آقا نرو، ولی من اعتنا نکردم و رفـتم. ده، بیست قدم که از مسجد دور شدم هوا طوفانی شد، به طوری که دیگر جایی را نمی دیدم. برای همین داخل یک چاله عمیقی افـتادم. خیلی وحشت مرا گرفـته بود. ترس از مار و عقرب و حیوانات. همان لحظه حس کردم کسی به من گفـت: چی شد؟ از چی می ترسی؟ تو که چیزیت نیست، تو که خوبی. وقتی طوریت شد آن وقت فکرش را بکن! آرام شدم. تیمم کردم و وظایف قبل از خوابم را انجام دادم و همان جا عبا را کشیدم سرم خوابیدم، چه خوابی، خوابی خوشمزه! نزدیکی های اذان قطرات باران روی عبایم ریخت و بیدار شدم بعد تیمم کردم و نمازم را خواندم. بعد صدای حاج جواد سهلانی را شنیدم. عصایم را از چاله بیرون آوردم تکان دادم و صدا زدم که من این جا هستم بیا مرا در بیار... آمد و مرا در آورد و به مسجد برد و لباس هایم را هم شست. بعد که به خودم آمدم دیدم آن ناراحتی فکری و گره ای که در ذهنم بوجود آمده بود از بین رفـته و حل شده. گویی این اتفاق بهانه ای شده بود برای آن که آن مشکل بزرگ تر حل شود.

            برای همین ایشان می فرمودند که اگر مشکلی داری و به مشکل دیگری برخورد کردی خیلی خودت را نباز! چرا؟ به جهت این که شاید همان مشکل، مشکل گشایت باشد.

.

چشم ترس آیت اله قاضی

            آیت الله قاضی فرمودند: «چون بیست سال تمام چشمم را کنترل کرده بودم، چشم ترس برای من آمده بود، چنان که هر وقت می خواست نامحرمی وارد شود از دو دقیقه قبل خود به خود چشم هایم بسته می شد و خداوند به من منت گذاشت که چشمم بی اختیار روی هم می آمد و آن مشقت از من رفـته بود.»

.

کرامتى از حاج سید على قاضى

            استاد مرحوم آیت اللّه حاج شیخ ابوالفضل نجفى خوانسارى فرمودند: شبى همراه با چند تن از تربیت شدگان استاد، در معیت استاد، به مسجد کوفه براى عبادت و مناجات و راز و نیاز رفـتیم. در کنار استاد به عبادت مشغول شدیم و با خدا به راز و نیاز پرداختیم. پس از پایان کار چون آماده بیرون رفـتن از مسجد شدیم، ناگهان مارى بسیار خطرناک و وحشت زا نزدیک جمع ما حاضر شد. جمع دوستان به جز استاد که در آرامشى عجیب قرار داشت به وحشت افـتادند و در ترسى سخت فرو رفـتند; استاد، با همان آرامش و طمأنینه مخصوص به خود رو به مار کردند و گفـتند: اى مار بمیر. مار چون چوبى خشک، بى جان و بى حرکت برجاى ماند و ما هم با آرامشى که به دست آوردیم به طرف بیرون مسجد حرکت کردیم.

چون چند قدم دور شدیم یکى از دوستان براى اطمینان یافـتن از این واقعه که آیا مار در حقیقت با خطاب استاد مرده یا نه به عقب برگشت و با پاى خود به مار زد و مار را در حقیقت مرده یافـت، سپس به جمع ما پیوست و همه راه خود را به سوى نجف ادامه دادیم، ناگهان استاد رو به آن شخص کرد و فرمود: مار با خطاب من بى جان شد، لازم نبود شما به عقب برگردید و از این واقعه تفحص کنید و مرا امتحان نمایید!

.

اثبات حقانیت

سید محمد حسن قاضی پسر آقای قاضی می گوید: یک بار پشت سر آقای قاضی حرکت می کردم، آن وقت خیلی جوان بودم، یک آشیخی آمد پیش آقای قاضی و گفـت: از کجا معلوم حرف های تو درست است، من می خواهم از خود حضرت ولی عصر(عج) بشنوم. فرمودند: خب برویم. ناگهان دیدم آثاری از شهر نیست و در بیابانی قدم می زنیم. از دور یک بلندی را دیدم که یک عده ای می آیند و می روند. آن جا که رسیدیم، آن شیخ پشیمان شد و گفـت: نه من نمی خواهم. مرا برگردان. آقای قاضی گفـت: تو خودت اصرار داشتی برویم و ببینیم. شیخ گفـت: نه نمی خواهم و برگشتیم. دیدم همان مکان و همان کوچه و همان شهر هستیم.

.

خاطره ای جالب از نفرین همسر علامه

سید محمد حسن قاضی داستان را چنین تعریف کردند که: ما یک مادری داشتیم، خدا بیامرزدش، کفش هایمان را که می کندیم و می رفـتیم توی کوچه بازی می کردیم، مادر می گفـت نروید، پا برهنه می دوید توی کوچه، بازی می کنید و می آیید داخل رختخواب می خوابید و رختخواب کثیف می شود. مرحوم قاضی می گفـت: نه، بروید چه اشکالی دارد و این همیشه یک گفـتگویی در خانه ما بود، که قاضی می گفـت بگذار بروند بازی کنند و مادر می گفـت: که این طوری رختخواب ها کثیف می شود.

یکی از روزها که وقت مغرب بود، مادر نشسته بود رو به قبله و مهیای نماز مغرب و عشاء بود، من هم وارد خانه شدم، از مکتب می آمدم، کفش ها را از پا کندم که بروم کوچه بازی کنم. مادر گفـت: محمد رفـتی! عقرب بیاد پایت را بزند! ما گوش ندادیم و رفـتیم و همین که پایم را گذاشتم توی کوچه، یک عقرب پایـم را زد.

 بعد من آمدم خانه گریه کردم. یکدفعه آقای قاضی آمد و گفـت: محمد چی شده؟ خواهری دارم که دو سال از من بزرگتر است و الان در مشهد ساکن است، او آمد و گفـت: مادر گفـت نرو تو کوچه، محمد گوش نداد، رفـت و عقرب پایش را نیش زد! آقای قاضی به مادر گفـت: تو بچه را نفرین کردی؟ حالا که این است من هم این کار را می کنم، انگشت دوم پایم را فشار داد و خوب شد!

.

عنایت علامه

سید محمد حسن قاضی فرزند علامه در مورد مادشان چنین نقل می کنند: «ایشان به آقای قاضی می گفـت که: آخر من سال های سال در منزل تو هستم، تو یک قرآن خواندن به من یاد ندادی! آخر تو چه آقایی هستی؟ (این قرآن یاد دادن برای کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خیلی مشکل است)

آقا فرمودند: تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر یک صلوات بفرست و بعد بخوان. و بعد ایشان به این صورت صلوات می فرستادند و قرآن می خواندند. ما که بزرگ شدیم و خواندن و نوشتن یاد گرفـتیم، من می آمدم به مادر می گفـتم: این آیه ای که من می خوانم کجای قرآن است؟ و ایشان پیدا می کرد و نشان می داد. یعنی خواندن و نوشتن بلد نبود ولیکن اشاره می کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعیین می کرد!.»

.

هدایت علامه طباطبائی(ره)  

آیت الله ابراهیم امینی از استادشان علامه طباطبائی، نقل کرده اند: «هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بی اطلاع بودم، نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم. در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم،  پیش چه استادی تلمذ نمایم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضی خدا باشد.

وقتی به نجف اشرف رسیدم، لدی الورود رو کردم به قبه و بارگاه امیرالمؤمنین (ع) و عرض کردم: «یا علی! من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شده ام ولی نمی دانم چه روشی را پیش گیرم و چه برنامه ای را انتخاب کنم، از شما می خواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمایی کنید.» منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم. در همان روزهای اول، قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم در منزل نشسته بودم و به آینده خودم فکر می کردم. ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم دیدم یکی از علمای بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد. در اتاق نشست و خیر مقدم گفـت. چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی، با کمال صفا و صمیمیت به گفـتگو نشست و با من انس گرفـت، در ضمن صحبت اشعاری برایم خواند و سخنانی بدین مضمون برایم گفـت: «کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید خوب است علاوه بر تحصیل، به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش نیز باشد و از نفس خود غافل نماند.»

این را فرمود و حرکت کرد. من در آن مجلس شیفـته اخلاق و رفـتار اسلامی او شدم. سخنان کوتاه و با نفوذ آن عالم ربانی چنان در دل من اثر کرد که برنامه آینده ام را شناختم. تا مدتی که در نجف بودم محضر آن عالم با تقوی را رها نکردم، در درس اخلاقش شرکت می کردم و از محضرش استفاده می نمودم. آن دانشمند بزرگ کسی نبود جز آیت الله سید علی قاضی(ره).

.

ارتباط با وادى السلام

            حاج میرزا على آقا قاضى بسیار در وادى السلام نجف براى زیارت اهل قبور مى رفـت و زیارتش دو الی چهار ساعت به طول مى انجامید و بر مى گشتند و با خود به حال سکوت مى ماند و خسته هم نمى شد!

            عالمى بود در طهران، به نام مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد تقى آملى -رحمه الله علیه- که ایشان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى در قسمت اخلاق و عرفان بودند. از قول ایشان نقل شده که: من مدت ها مى دیدم که مرحوم قاضى، دو سه ساعت در وادى السلام مى نشینند. با خود گفـتم: انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه اى روح مردگان را شاد کند؛ کارهاى لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت. این اشکال در دل من بود اما به احدى ابراز نکردم، حتى به صمیمى ترین رفیق خود از شاگردان استاد.

            مدت ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى رفـتم، تا آن که از نجف اشرف عازم مراجعت به ایران شدم و لیکن در مصلحت بودن این سفر تردید داشتم، این نیت هم در ذهن من بود و کسى از آن مطلع نبود. شبى بود مى خواستم بخوابم، در آن اطاقى که بودم در طاقچه پایین پاى من کتاب بود، کتاب هاى علمى و دینى؛ در وقت خواب طبعاً پاى من به سوى کتاب ها کشیده مى شد. با خود گفـتم برخیزم و جاى خواب خود را تغییر دهم، یا نه لازم نیست؟ چون کتاب ها درست مقابل پاى من نیست و بالاتر قرار گرفـته، این هتک احترام به کتاب نیست. در این تردید و گفـتگوى با خود بالاخره بنابر آن گذاشتم که هتک نیست و خوابیدم. صبح که به محضر استاد مرحوم قاضى رفـتم و سلام کردم، فرمود: علیکم السلام، صلاح نیست شما به ایران بروید، و پا دراز کردن به سوى کتاب ها هم هتک احترام است! بى اختیار هول زده گفـتم: آقا شما از کجا فهمیده اید؟ از کجا فهمیده اید؟! ایشان فرمودند: از وادى السلام فهمیده ام!

عـارف از پرتــو  می  راز نهــانـی دانست     گوهـر هر کس از این لعل توانی دانست

شرح مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس    که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

.

سیر الی الله

یـکـى از شـاگردان مرحوم على آقاى قاضى که قدرى جوان هم بود، روزى مرحوم قاضى مى بیند که او روز به روز رنگش زرد و خودش لاغر مى شود. از ایشان مى پرسد: چه کار مى کنى که این طور مى شوى؟ جواب مى دهد: هر شب غیر از مقررات عادى، یک ختم قرآن انجام می دهم و تقریبا خواب ندارم. ایشان مى فرماید: از امشب فکر کن که من در مـقـابـلت نـشـسـتـه ام و بـخـوان !آن شخص فردا آمد و گفـت: بیشتر از یک جزء نـتـوانـسـتـم بـخـوانـم. بـعـد از چـنـد روز دسـتـور مـى دهـد کـه خـیـال کـن برای امام زمان(ع) مى خوانى و یا پیامبر و یا على(ع). فردا آمـد و گـفـت: هـر چـه کـردم نتوانستم بیشتر از یک حزب بخوانم. بعد از چند روز فـرمـود: خـیـال کـن بـرای خـدا مـى خـوانـى! مـى گـویـنـد آن جـوان از اول قـرآن شروع نموده بود و در ایاک نعبد و ایاک نستعین مانده بود و صبح همان شب از دنیا رفـت.

.

خبر از امور         

آقاى سید محمد حسن قاضى، بیان کردند که: یکى از افراد فامیل به ما وعده داد که اگر برویم به منزلشان، به ما، هـم جـریـان بـرق را نـشـان بـدهـد و هم رادیو و سر آن را براى ما کشف نماید. ما هم شاید مـخـفـیـانـه رفـتـیـم مـنـزل آن فـامـیـل و دیـدیـم آنـچـه ندیده بودیم و آن دستگاه شگفـت آور انتقال صوت را (که تازه آمده بود)، یعنى رادیو را هم دیدیم و برخى آهنگهایى را که پخش مى کرد شنیدیم. در این میان، نمى دانم به چه مناسبت بحث و صحبت از خدا و پیامبران خدا به میان آمد و این شـخـص صـاحـبخانه چنان وانمود کرد که منکر هم شده است، حتى حقانیت خدا و معاد را. خیلى شگفـت زده شدم و قدرى بحث و مناقشه کردم؛ ولى فایده اى نداشت. قرار بر این شد که روز بعد با مهیا شدن بیشتر، به بحث و مناقشه بپردازیم .

روز بـعد، در صحن مطهر حضرت على (ع) که میعادگاه همگان بود، در زاویه اى نـشـسـتـه بودم و منتظر فامیل که بیاید و با هم برویم منزلشان. در این اثنا و به طور غـیـره مـنتظره پدرم رسید و پرسید: منتظر کسى هستى؟ من که مى دانستم پدرم از این فرد فـامـیـل و پـدرش خـوشـش نـمـى آیـد، نخواستم بگویم که منتظر چه کسى هستم. و ایشان فـرمـودنـد: بیا با من! و من همراه پدر به راه افـتادم. در صحن مطهر درى هست به سوى بـازار عبا دوزها. وارد بازار شدیم و رفـتیم نشستیم در مغازه یکى از دوستان قدیمى ایشان و با هم مشغول صحبت شدیم .

من گاهى دلم شور مى زد که نکند فلانى سر وعده بیاید و مـن خـلاف وعـده کـردم بـاشـم. ایـشـان در فـرصـتـى کـه صـاحـب مـغـازه مـشغول صحبت با مشترى بود، رو به من کرد و گفـت: او را فراموش کن، او نخواهد آمد و حـتـى اگـر بـیـایـد، بحثهاى شما نتیجه اى ندارد جز ضیاع وقت. او با متانت از آن عـبـا دوز خـواسـت کـه عـبـاى زیـبـا و مـد آن روز را بـراى مـن بـدوزد و مـن هـم خـیـلى خوشحال شدم و روز بعد رفـتم و عبا را گرفـتم و ایشان هم دید و از من پرسید: از این عـبا خوشت آمد؟ گفـتم: آرى گفـت: به اندازه خوشحالى اى که از غلبه بر فلان حـاصـل مـى شـد، یا کمتر یا بیشتر؟ یک مرتبه من متوجه شدم که گویا پدر از تمام مـسـائل روز قـبـل آگـاه اسـت و غـرض از رفـتـن بـه خـانـه فـامـیـل و دیـدن بـرق و شـنـیـدن رادیـو را بـراى مـا نـقـل مـى کـنـد، بدون کم و کاست! پرسیدم: چه کسى این مطلب را براى شما بازگو کرده است؟ سکوت کرد و چیزى نگفـت.

.

سیدی نورانی

 آیت الله نجابت از آیت الله سید حسن مصطفوی نقل کردند که می فرمود: یک زمانی به نجف مشرف شدم تا آقای قاضی را زیارت کنم و از محضرش استفاده کنم، ولی بر اثر بدگویی برخی طلاب جاهل می ترسیدم به محضر آقای قضای بروم. یک روز در کنار در بزرگ بازار حرم نشسته بودم و کسانی را که از در قبله سلطانی به حرم رفـت و آمد می کردند می دیدم. یک لحظه در فکر فرو رفـتم که اصلاً من برای چه به نجف امده ام، من برای ملاقات با آقای قاضی به این جا آمده ام ولی می ترسم.

در همین اوان که نشسته بودم و در این فکر بودم دیدم یک سید بزرگواری از حرم مطهر بیرون آمد و دور تا دور بدنش را نوری احاطه کرده بود. چنان که از شش جهت اندامش نوری ساطع بود و من شیفـته این آقا شدم، دیدم طرف در سلطانی حرم رفـت و نزد قبر ملا فـتحعلی سلطان آبادی نشست. در این لحظه دیدم آن سید نورانی به کسی چیزی گفـت و او نزد من آمد و گفـت: آن سید می فرماید: ای کسی که اسمت حسن است، سریره ات حسن است، شکلت حسن است، شغلت حسن است چرا می ترسی؟ پیش بیا، پیش ما بیا و نترس، و ما این چنین به محضر آقای قاضی مشرف شدیم.»

.

انقلابی درونی

جناب حجت الاسلام و المسلمین فاطمى نیا مى فرمایند: در نـجـف اشـرف شخصى به نام قاسم بود که به فسق و فجور شهرت داشت. وى با تمام این اوصاف، ارادت و محبت خاصى نسبت به مرحوم قاضى داشت. او همواره در کـمـیـن مرحوم قاضى مى نشست تا وقتى آقا آمد، به وى سلام کند، مرحوم قاضى هم همواره قـاسـم را مـشـتـاقـانـه نـصـیـحـت مـى کـرد و بـه وى مـى فـرمـود کـه حـتما نماز بخواند و اعـمـال شرعى را به جا آورد؛ ولى متاسفانه قاسم به این حرفها عنایت نشان نمى داد؛ اما از درون بـه مـرحـوم قـاضـى مـحـبـت احـسـاس مـى کـرد. چـنـدیـن سـال بـدیـن مـنـوال گـذشـت و چـون مـرحـوم قـاضـى مـشـاهـده نـمـود کـه در قـاسـم زمـیـنـه تحول وجود دارد، به وى فرمود: قاسم! تو این همه نسبت به من ابراز محبت مى کنى؛ مـردانه به من قول بده که به یک دستور من عمل کنی! مرحوم قاضى وقتى از قاسم قـول گرفـت، به وى فرمود: امشب حتما براى خواندن نماز شب بیدار شو. قاسم بـه وى گفـت: سیدى! اولا من معمولا تا دیر وقت در قهوه خانه به سر مى برم و دیگر نـمـى تـوانـم نـیـمـه هـاى شـب بـلنـد شـوم. ثانیا من اصلا نماز نمى خوانم و شما به من سفارش نماز شب مى کنید!  مرحوم قاضى به وى فرمود: نگران نباش، هر ساعتى که نیت بکنى، تو را از خواب بیدار خواهم کرد. این فرمایش مرحوم قاضى حاکى از این نیست که نیمه هاى شب بیایم در خانه، بلکه تصرف ولایى در کار است. قـاسم در همان ساعت مـعـهـود بـا حـالتـى عـجـیـب از خـواب بـیـدار مـى شود و به قـصد وضو گرفـتن به حیاط مـنـزل مـى رود؛ امـا بـه مـحـض ایـنـکـه چـشـم قـاسـم بـه آب مـى افـتـد، انـقـلاب و تـحـول عـجـیبى در سایه تصرفات مرحوم قـاضى در وج


:: موضوعات مرتبط: عرفان و عرفا , ,
:: برچسب‌ها: حضرت آیت اله سید علی قاضی , سید علی قاضی , علی قاضی , آیت اله قاضی ,

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نویسنده : هومن
تاریخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390
مطالب مرتبط با این پست